سوده فتحی

دلیل نوشتن برای هر کس منحصربفرد است. نوشتن برای من یعنی برون ریزی درونیاتیست که گاه همچون شهدِ معطر ،شیرین و دلپذیرند و گاه چنان تلخ می شوند که باید خوراک زباله های نه شب شوند و به دست رفتگر مهربان به سفر بی بازگشت فرستاده شوند. نوشتن یعنی رویارویی «من» با «خود». تقابلی که در زمان سوار شدن «من» بر قطار تکبر پیش می آید . «من» مغرورانه آنچنان با سر و صدای گوشخراشی می تازد که مرهمی جز نوشتن برای تنهایی اش نیست . برای «من» مینویسم تا بذر مهر و آگاهی را در برهوت سیری ناپذیرش بکارم.

نوشته های تازه

پربازدید ترین ها

جدیدترین ها

برشی از یک زندگی

تراشه‌های مداد

گفته بودی بعد از مرگ نیما دیگر هیچ خبری تکانت نمی‌دهد؛ اما باید داستان علیرضا را بشنوی. مثل نیما کلاس اول بود. قرار بود چند

بیشتر »
برشی از یک زندگی

این بار نوبت او بود

سینه‌م را چنگ زدم تا نفسم بیرون بیاد. «خاک تو سرت آخرش میمیریم هیچ لذتیم نبردیم» «دوباره که پیدات شد» «بخوای نخوای من و تو

بیشتر »
برشی از یک زندگی

او مرده بود

یادم رفته بود مرده است. نشسته بود روی تخت. بدون پیراهن. به در بسته حمام نگاه کردم. گفتم«اینجا چه غلطی می‌کنی؟ چطوری اومدی تو؟» گفت«خودت

بیشتر »
برشی از یک زندگی

سبک شدم

از دیروز سبک شده‌ام. دیشب خواب دیدم با دو مارمولک نشستم سر سفره. یکیشون ابی بود یکی دیگه سبز . داشتن تخمشون را می‌خوردند. اولین

بیشتر »
برشی از یک زندگی

پدربزرگ

پدربزرگم آدم عجولی بود. وقتی باید کاری را انجام می‌داد، دنیا براش توی ان کار، خلاصه می‌شد. تا تمامش نمی‌کرد، آرام نمی‌شد. به نظرش از

بیشتر »
یادداشت

گوناگونی جهان آدمها

من متعقدم به تعداد آدمها، جهان‌های متفاوت‌ وجود دارد. طبیعی است که هر کس جهان خود را واقعی‌تر‌ و زیباتر می‌داند. حتی به نظر من

بیشتر »
یادداشت

من سنگم

از همان اول هم آدم دروغگویی بودم. اصلا آن آدمی که دیگران می‌بینند یا فکر می‌کنند، نیستم. حتی خودم هم کامل خودم را نمی‌شناسم. انگار

بیشتر »
یادداشت

نقطه؛ سرخط

بالاخره آخر هر جمله خبری باید نقطه گذاشت و رفت سرخط. حالا اینکه در حین خواندن یا تمام شدن چه بلایی بر سر لحظه‌ها و

بیشتر »
برشی از یک زندگی

فراموشی

خانم جوان برای سومین بار در همین دو دقیقه که من در مغازه منتظر بودم، پرسید«اسمتون چی بود» ساعت ساز از بالای عینک نگاهش کرد

بیشتر »
برشی از یک زندگی

معذوریت

اینترنت وصل نمی‌شد. یک ساعتی بود توی هوای دم کرده‌ی نشسته‌ بودم جلو باجه . صدای همهمه چند نفری که توی بانک مانده بودند می‌آمد.

بیشتر »
طراحی و پشتیبانی : آسان پرداز